حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۷۲ - نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را

چونکه شیر اندر بر خویشش کشید

در پناه شیر تا چه می‌دوید

چونکه در چه بنگریدند اندر آب

اندر آب از شیر و او در تافت تاب

شیر عکس خویش دید از آب تفت

شکل شیری در برش خرگوش زفت

چونک خصم خویش را در آب دید

مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید

در فتاد اندر چهی کو کنده بود

زانک ظلمش در سرش آینده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان

این چنین گفتند جملهٔ عالمان

هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر

عدل فرمودست بتر را بتر

ای که تو از ظلم چاهی می‌کَنی

از برای خویش دامی می‌کُنی

گرد خود چون کرم پیله بر متن

بهر خود چه می‌کنی اندازه کن

مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان

از نبی ذا جاء نصر الله خوان

گر تو پیلی خصم تو از تو رمید

نک جزا طیرا ابابیلت رسید

گر ضعیفی در زمین خواهد امان

غلغل افتد در سپاه آسمان

گر بدندانش گزی پر خون کنی

درد دندانت بگیرد چون کنی

شیر خود را دید در چه وز غلو

خویش را نشناخت آن دم از عدو

عکس خود را او عدو خویش دید

لاجرم بر خویش شمشیری کشید

ای بسا ظلمی که بینی در کسان

خوی تو باشد در ایشان ای فلان

اندر ایشان تافته هستی تو

از نفاق و ظلم و بد مستی تو

آن تویی و آن زخم بر خود می‌زنی

بر خود آن ساعت تو لعنت میکنی

در خود آن بد را نمی‌بینی عیان

ور نه دشمن بوده ای خود را به جان

حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد

همچو آن شیری که بر خود حمله کرد

چون به قعر خوی خود اندر رسی

پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

شیر را در قعر پیدا شد که بود

نقش او آن کش دگر کس می‌نمود

هر که دندان ضعیفی می‌کند

کار آن شیر غلط‌ بین می‌کند

ای بدیده عکس بد بر روی عم

بد نه عم است آن تویی از خود مرم

مؤمنان آیینهٔ همدیگرند

این خبر می از پیمبر آورند

پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود

زان سبب عالم کبودت می‌نمود

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش

خویش را بد گو مگو کس را تو بیش

مؤمن ار ینظر بنور الله نبود

غیب مؤمن را برهنه چون نمود

چونکه تو ینظر به نار الله بدی

نیکوی را وا ندیدی از بدی

اندک اندک آب بر آتش بزن

تا شود نار تو نور ای بوالحزن

تو بزن یا ربنا آب طهور

تا شود این نار عالم جمله نور

آب دریا جمله در فرمان توست

آب و آتش ای خداوند آن توست

گر تو خواهی آتش آب خوش شود

ور نخواهی آب هم آتش شود

این طلب در ما هم از ایجاد توست

رستن از بیداد یا رب داد توست

بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌ای

بی شمار و حدّ عطاها داده‌ای