Logo








 

بخش ۷۷ - آمدن رسول روم تا امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضی‌الله عنه

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول

در مدینه از بیابان نغول

گفت کو قصر خلیفه ای حشم

تا من اسپ و رخت را آنجا کشم

قوم گفتندش که او را قصر نیست

مر عمر را قصر جان روشنی است

گرچه از میری ورا آوازه‌ای است

همچو درویشان مر او را کازه‌ای تست

ای برادر چون ببینی قصر او

چونکه در چشم دلت رسته است مو

چشم دل از مو و علت پاک آر

وانگه آن دیدار قصرش چشم دار

هر که را هست از هوس ها جان پاک

زود بیند حضرت و ایوان پاک

چون محمد پاک شد زین نار و دود

هر کجا رو کرد وجه الله بود

چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را

کی بدانی ثم وجه الله را

هر که را باشد ز سینه فتح باب

او ز هر شهری ببیند آفتاب

حق پدید است از میان دیگران

همچو ماه اندر میان اختران

دو سر انگشت بر دو چشم نه

هیچ بینی از جهان انصاف ده

گر نبینی این جهان معدوم نیست

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

تو ز چشم انگشت را بر دار هین

وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین

نوح را گفتند امت کو ثواب

گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب

رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید

لاجرم با دیده و نادیده‌اید

آدمی دید است و باقی پوست است

دید آن است آن که دید دوست است

چونکه دید دوست نبود کور به

دوست کو باقی نباشد دور به

چون رسول روم این الفاظ تر

در سماع آورد شد مشتاق‌تر

دیده را بر جستن عمر گماشت

رخت را و اسپ را ضایع گذاشت

هر طرف اندر پی آن مرد کار

می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار

کین چنین مردی بود اندر جهان

وز جهان مانند جان باشد نهان

جست او را تاش چون بنده بود

لاجرم جوینده یابنده بود

دید اعرابی زنی او را دخیل

گفت عمر نک به زیر آن نخیل

زیر خرمابن ز خلقان او جدا

زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا