حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۸۹ - قصهٔ جوحی و آن کودک که پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه می‌کرد

کودکی در پیش تابوت پدر

زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر

کای پدر آخر کجاات می‌برند

تا ترا در زیر خاکی آورند

می‌برندت خانه‌ای تنگ و زحیر

نی درو قالی و نه در وی حصیر

نی چراغی در شب و نه روز نان

نه درو بوی طعام و نه نشان

نی درش معمور نی بر بام راه

نی یکی همسایه کو باشد پناه

چشم تو که بوسه‌گاه خلق بود

چون شود در خانهٔ کور و کبود

خانهٔ بی‌زینهار و جای تنگ

که درو نه روی می‌ماند نه رنگ

زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد

وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد

گفت جوحی با پدر ای ارجمند

والله این را خانهٔ ما می‌برند

گفت جوحی را پدر ابله مشو

گفت ای بابا نشانی ها شنو

این نشانی ها که گفت او یک به یک

خانهٔ ما راست بی تردید و شک

نه حصیر و نه چراغ و نه طعام

نه درش معمور و نه صحن و نه بام

زین نمط دارند بر خود صد نشان

لیک کی بینند آن را طاغیان

خانهٔ آن دل که ماند بی ضیا

از شعاع آفتاب کبریا

تنگ و تاریکست چون جان جهود

بی نوا از ذوق سلطان ودود

نه در آن دل تافت نور آفتاب

نه گشاد عرصه و نه فتح باب

گور خوشتر از چنین دل مر تو را

آخر از گور دل خود برتر آ

زنده‌ای و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ

دم نمی‌گیرد تو را زین گور تنگ

یوسف وقتی و خورشید سما

زین چه و زندان بر آ و رو نما

یونس ات در بطن ماهی پخته شد

مخلصش را نیست از تسبیح بد

گر نبودی او مسبح بطن نون

حبس و زندانش بدی تا یبعثون

او به تسبیح از تن ماهی بجست

چیست تسبیح آیت روز الست

گر فراموشت شد آن تسبیح جان

بشنو این تسبیح های ماهیان

هر که دید الله را اللهی است

هر که دید آن بحر را آن ماهی است

این جهان دریاست و تن ماهی و روح

یونس محجوب از نور صبوح

گر مسبح باشد از ماهی رهید

ورنه در وی هضم گشت و ناپدید

ماهیان جان درین دریا پرند

تو نمی‌بینی به گِردت می پرند

بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان

چشم بگشا تا ببینی شان عیان

ماهیان را گر نمی‌بینی پدید

گوش تو تسبیحشان آخر شنید

صبر کردن جان تسبیحات توست

صبر کن کان است تسبیح درست

هیچ تسبیحی ندارد آن درج

صبر کن الصبر مفتاح الفرج

صبر چون پول صراط آن سو بهشت

هست با هر خوب یک لالای زشت

تا ز لالا می‌گریزی وصل نیست

زآنکه لالا را ز شاهد فصل نیست

تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه‌دل

خاصه صبر از بهر آن نقش چگل

مرد را ذوق از غزا و کر و فر

مر مخنث را بود ذوق از ذکر

جز ذکر نه دین او و ذکر او

سوی اسفل برد او را فکر او

گر برآید تا فلک از وی مترس

کو به عشق سفل آموزید درس

او به سوی سفل می‌راند فرس

گرچه سوی علو جنباند جرس

از علم های گدایان ترس چیست

کان علم ها لقمهٔ نان را رهی است