Logo








 

بخش ۱۰۳ - عذر گفتن فقیر به شیخ

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت

عذر را با آن غرامت کرد جفت

مر سؤال شیخ را داد او جواب

چون جوابات خضر خوب و صواب

آن جوابات سؤالات کلیم

کش خضر بنمود از رب علیم

گشت مشکلهاش حل و افزون ز یاد

از پی هر مشکلش مفتاح داد

از خضر درویش هم میراث داشت

در جواب شیخ همت بر گماشت

گفت راه اوسط ارچه حکمت است

لیک اوسط نیز هم با نسبت است

آب جو نسبت به اشتر هست کم

لیک باشد موش را آن همچو یم

هر که را بود اشتهای چار نان

دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

ور خورد هر چار دور از اوسط است

او اسیر حرص مانند بط است

هر که او را اشتها ده نان بود

شش خورد می‌دان که اوسط آن بود

چون مرا پنجاه نان هست اشتهی

مر ترا شش گرده هم‌دستیم نی

تو به ده رکعت نماز آیی ملول

من به پانصد در نیایم در نحول

آن یکی تا کعبه حافی می‌رود

وین یکی تا مسجد از خود می‌شود

آن یکی در پاک‌بازی جان بداد

وین یکی جان کند تا یک نان بداد

این وسط در با نهایت می‌رود

که مر آن را اول و آخر بود

اول و آخر بباید تا در آن

در تصور گنجد اوسط یا میان

بی‌نهایت چون ندارد دو طرف

کی بود او را میانه منصرف

اول و آخر نشانش کس نداد

گفت لو کان له البحر مداد

هفت دریا گر شود کلی مداد

نیست مر پایان شدن را هیچ امید

باغ و بیشه گر بود یکسر قلم

زین سخن هرگز نگردد هیچ کم

آن همه حبر و قلم فانی شود

وین حدیث بی‌عدد باقی بود

حالت من خواب را ماند گهی

خواب پندارد مر آن را گمرهی

چشم من خفته دلم بیدار دان

شکل بی‌کار مرا بر کار دان

گفت پیغامبر که عینای تنام

لا ینام قلبی عن رب الانام

چشم تو بیدار و دل خفته بخواب

چشم من خفته دلم در فتح باب

مر دلم را پنج حس دیگرست

حس دل را هر دو عالم منظرست

تو ز ضعف خود مکن در من نگاه

بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ

عین مشغولی مرا گشته فراغ

پای تو در گل مرا گل گشته گل

مر ترا ماتم مرا سور و دهل

در زمینم با تو ساکن در محل

می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

همنشینت من نیم سایه من است

برتر از اندیشه‌ها پایه من است

زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام

خارج اندیشه پویان گشته‌ام

حاکم اندیشه‌ام محکوم نی

زانک بَنّا حاکم آمد بر بنا

جمله خلقان سخره اندیشه‌اند

زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند

قاصدا خود را به اندیشه دهم

چون بخواهم از میانشان بر جهم

من چو مرغ اوجم اندیشه مگس

کی بود بر من مگس را دست‌رس

قاصدا زیر آیم از اوج بلند

تا شکسته‌پایگان بر من تنند

چون ملالم گیرد از سفلی صفات

بر پرم همچون طیور الصافات

پر من رسته ست هم از ذات خویش

بر نچفسانم دو پر من با سریش

جعفر طیار را پر جاریه‌ست

جعفر عیار را پر عاریه‌ست

نزد آنک لم یذق دعوی است این

نزد سکان افق معنی است این

لاف و دعوی باشد این پیش غراب

دیگ تی و پر یکی پیش ذباب

چونک در تو می‌شود لقمه گهر

تن مزن چندانک بتوانی بخور

شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن

در لگن قی کرد پر در شد لگن

گوهر معقول را محسوس کرد

پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد

چونک در معده شود پاکت پلید

قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید

هر که در وی لقمه شد نور جلال

هر چه خواهد تا خورد او را حلال