گفت امر آمد برو مهلت تو را
من بجای خود شدم رستی ز ما
او همیشد و اژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را میکرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را به دم در میکشید
خرد میخایید آهن را پدید
در هوا میکرد خود بالای برج
که هزیمت میشد از وی روم و گرج
کفک میانداخت چون اشتر ز کام
قطرهای بر هر که زد میشد جذام
ژغ ژغ دندان او دل میشکست
جان شیران سیه میشد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبی
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون مینبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بیخویشان بود
چونکه با خویشاند پیدا کی شود
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسپد فکرتش بسته ست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او بمعنی پس بصورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چونکه واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهی ست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سر است
زانک هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت واگشتن تو پیشآهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اول ست او زانک او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجی
گر نباشی نامدار اندر بلاد
کم نهای الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهٔ زری ست
موضع معروف کی بنهند گنج
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکالسوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضی
کین سؤال آمد از آن سو مر ترا
گوشهٔ بی گوشهٔ دل شهرهی ست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهی ست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه میجویی صدا
هم از آن سو جو که وقت درد تو
میشوی در ذکر یا ربی دو تو
وقت درد و مرگ از آنسو مینمی
چونکه دردت رفت چونی اعجمی
وقت محنت گشتهای الله گو
چونک محنت رفت گویی راه کو
این از آن آمد که حق را بی گمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وانکه در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
من عدم و افسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حالست و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت به توست
هر دو یک چیزند پنداری که دو ست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیز است بس
نیست مثل آن مثال ست این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بی لب و ساحل بدست این بحر قند