Logo




 

بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان

پیرمردی پیشش آمد با عصا

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار

که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیمه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو

آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست

نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را

زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیرا گر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند

ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله

من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون

خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست