حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۱۰۶ - تزییف سخن هامان علیه‌اللعنه

دوست از دشمن همی نشناخت او

نرد را کورانه کژ می‌باخت او

دشمن تو جز تو نبود ای لعین

بی‌گناهان را مگو دشمن به کین

پیش تو این حالت بد دولت ست

که دوادو اول و آخر لت ست

گر ازین دولت نتازی خزخزان

این بهارت را همی آید خزان

مشرق و مغرب چو تو بس دیده‌اند

که سر ایشان ز تن ببریده‌اند

مشرق و مغرب که نبود برقرار

چون کنند آخر کسی را پایدار

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند

چاپلوست گشت مردم روز چند

هر که را مردم سجودی می‌کنند

زهر اندر جان او می‌آکنند

چونکه بر گردد از او آن ساجدش

داند او کان زهر بود و موبدش

ای خنک آن را که ذلت نفسه

وای آن کز سرکشی شد چون که او

این تکبر زهر قاتل دان که هست

از می پر زهر شد آن گیج مست

چون می پر زهر نوشد مدبری

از طرب یکدم بجنباند سری

بعد یک‌دم زهر بر جانش فتد

زهر در جانش کند داد و ستد

گر نداری زهری‌اش را اعتقاد

کو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

چونکه شاهی دست یابد بر شهی

بکشدش یا باز دارد در چهی

ور بیابد خستهٔ افتاده را

مرهمش سازد شه و بدهد عطا

گر نه زهرست آن تکبر پس چرا

کشت شه را بی‌گناه و بی‌خطا

وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت

زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

راه‌زن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگ مرده را هرگز گزد

خضر کشتی را برای آن شکست

تا تواند کشتی از فجار رست

چون شکسته می‌رهد اشکسته شو

امن در فقرست اندر فقر رو

آن کهی کو داشت از کان نقد چند

گشت پاره پاره از زخم کلند

تیغ بهر اوست کو را گردنی است

سایه کافگنده ست بر وی زخم نیست

مهتری نفطست و آتش ای غوی

ای براذر چون بر آذر می‌روی

هر چه او هموار باشد با زمین

تیرها را کی هدف گردد ببین

سر بر آرد از زمین آنگاه او

چون هدفها زخم یابد بی رفو

نردبان خلق این ما و منی است

عاقبت زین نردبان افتادنی است

هر که بالاتر رود ابله‌تر است

کاستخوان او بتر خواهد شکست

این فروع ست و اصولش آن بود

که ترفع شرکت یزدان بود

چون نمردی و نگشتی زنده زو

یاغیی باشی به شرکت ملک‌جو

چون بدو زنده شدی آن خود وی است

وحدت محض است آن شرکت کی است

شرح این در آینهٔ اعمال جو

که نیابی فهم آن از گفت و گو

گر بگویم آنچه دارم در درون

بس جگرها گردد اندر حال خون

بس کنم خود زیرکان را این بس است

بانگ دو کردم اگر در ده کس است

حاصل آن هامان بدان گفتار بد

این چنین راهی بر آن فرعون زد

لقمهٔ دولت رسیده تا دهان

او گلوی او بریده ناگهان

خرمن فرعون را داد او به باد

هیچ شه را این چنین صاحب مباد