Logo








 

بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا

آمده اول به اقلیم جماد

وز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی عمر کرد

وز جمادی یاد ناورد از نبرد

وز نباتی چون به حیوانی فتاد

نامدش حال نباتی هیچ یاد

جز همین میلی که دارد سوی آن

خاصه در وقت بهار و ضیمران

هم‌چو میل کودکان با مادران

سر میل خود نداند در لبان

هم‌چو میل مفرط هر نو مرید

سوی آن پیر جوان بخت مجید

جزو عقل این از آن عقل کل است

جنبش این سایه زان شاخ گل است

سایه‌اش فانی شود آخر در او

پس بداند سر میل و جست و جو

سایهٔ شاخ دگر ای نیکبخت

کی بجنبد گر نجنبد این درخت

باز از حیوان سوی انسانی اش

می‌کشد آن خالقی که دانی اش

هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت

تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت

عقلهای اولینش یاد نیست

هم ازین عقلش تحول کردنی ست

تا رهد زین عقل پر حرص و طلب

صد هزاران عقل بیند بوالعجب

گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش

کی گذارندش در آن نسیان خویش

باز از آن خوابش به بیداری کشند

که کند بر حالت خود ریشخند

که چه غم بود آنکه می‌خوردم به خواب

چون فراموشم شد احوال صواب

چون ندانستم که آن غم و اعتلال

فعل خوابست و فریبست و خیال

هم‌چنان دنیا که حلم نایم است

خفته پندارد که این خود دایم است

تا بر آید ناگهان صبح اجل

وا رهد از ظلمت ظن و دغل

خنده‌اش گیرد از آن غم های خویش

چون ببیند مستقر و جای خویش

هر چه تو در خواب بینی نیک و بد

روز محشر یک به یک پیدا شود

آنچه کردی اندرین خواب جهان

گرددت هنگام بیداری عیان

تا نپنداری که این بد کردنی ست

اندرین خواب و تو را تعبیر نیست

بلکه این خنده بود گریه و زفیر

روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

گریه و درد و غم و زاری خود

شادمانی دان به بیداری خود

ای دریده پوستین یوسفان

گرگ بر خیزی ازین خواب گران

گشته گرگان یک به یک خوهای تو

می‌درانند از غضب اعضای تو

خون نخسپد بعد مرگت در قصاص

تو مگو که مردم و یابم خلاص

این قصاص نقد حیلت‌سازی است

پیش زخم آن قصاص این بازی است

زین لعب خواندست دنیا را خدا

کین جزا لعب است پیش آن جزا

این جزا تسکین جنگ و فتنه‌ای ست

آن چو اخصا است و این چون ختنه‌ای ست