حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۳۷ - مناجات

ای مبدل کرده خاکی را به زر

خاک دیگر را بکرده بوالبشر

کار تو تبدیل اعیان و عطا

کار من سهو است و نسیان و خطا

سهو و نسیان را مبدل کن به علم

من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

ای که خاک شوره را تو نان کنی

وی که نان مرده را تو جان کنی

ای که جان خیره را رهبر کنی

وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

می‌کنی جزو زمین را آسمان

می‌فزایی در زمین از اختران

هر که سازد زین جهان آب حیات

زوترش از دیگران آید ممات

دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست

دید کاینجا هر دمی میناگری ست

قلب اعیان ست و اکسیری محیط

ائتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط

تو از آن روزی که در هست آمدی

آتشی یا بادی یا خاکی بدی

گر بر آن حالت تو را بودی بقا

کی رسیدی مر تو را این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند

هستی بهتر به جای آن نشاند

هم‌چنین تا صد هزاران هست ها

بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

از مبدل بین وسایط را بمان

کز وسایط دور گردی ز اصل آن

واسطه هر جا فزون شد وصل جست

واسطه کم ذوق وصل افزونترست

از سبب‌دانی شود کم حیرتت

حیرت تو ره دهد در حضرتت

این بقاها از فناها یافتی

از فنااش رو چرا برتافتی

زان فناها چه زیان بودت که تا

بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

چون دوم از اولینت بهتر است

پس فنا جو و مبدل را پرست

صد هزاران حشر دیدی ای عنود

تاکنون هر لحظه از بدو وجود

از جماد بی‌خبر سوی نما

وز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارج این پنج و شش

تا لب بحر این نشان پایهاست

پس نشان پا درون بحر لاست

زآنکه منزل های خشکی ز احتیاط

هست ده ها و وطن ها و رباط

باز منزل های دریا در وقوف

وقت موج و حبس بی عرصه و سقوف

نسیت پیدا آن مراحل را سنام

نه نشانست آن منازل را نه نام

هست صد چندان میان منزلین

آن طرف که از نما تا روح عین

در فناها این بقاها دیده‌ای

بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

هین بده ای زاغ این جان باز باش

پیش تبدیل خدا جانباز باش

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار

که هر امسالت فزون است از سه پار

گر نباشی نخل‌وار ایثار کن

کهنه بر کهنه نه و انبار کن

کهنه و گندیده و پوسیده را

تحفه می‌ بر بهر هر نادیده را

آنکه نو دید او خریدار تو نیست

صید حق ست او گرفتار تو نیست

هر کجا باشند جوق مرغ کور

بر تو جمع آیند ای سیلاب شور

تا فزاید کوری از شوراب ها

زانکه آب شور افزاید عمی

اهل دنیا زآن سبب اعمی‌ دل‌اند

شارب شورابهٔ آب و گل‌اند

شور می‌ده کور می‌خر در جهان

چون نداری آب حیوان در نهان

با چنین حالت بقا خواهی و یاد

هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

در سیاهی زنگی زآن آسوده است

کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنکه روزی شاهد و خوش‌رو بود

گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

مرغ پرنده چو ماند در زمین

باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود

دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

زآنکه او از اصل بی‌پرواز بود

وآن دگر پرنده و پرواز بود