حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۵۶ - داستان آن عاشق که با معشوق خود برمی‌شمرد خدمت ها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بی‌نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و می‌گفت که من جز این خدمت نمی‌دانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن که هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش ر

آن یکی عاشق به پیش یار خود

می‌شمرد از خدمت و از کار خود

کز برای تو چنین کردم چنان

تیرها خوردم درین رزم و سنان

مال رفت و زور رفت و نام رفت

بر من از عشقت بسی ناکام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت

هیچ شامم با سر و سامان نیافت

آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد

او به تفصیلش یکایک می‌شمرد

نه از برای منتی بل می‌نمود

بر درستی محبت صد شهود

عاقلان را یک اشارت بس بود

عاشقان را تشنگی زان کی رود

می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال

کی ز اشارت بس کند حوت از زلال

صد سخن می‌گفت زان درد کهن

در شکایت که نگفتم یک سخن

آتشی بودش نمی‌دانست چیست

لیک چون شمع از تف آن می‌گریست

گفت معشوق این همه کردی ولیک

گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک

کانچه اصل اصل عشقست و ولاست

آن نکردی اینچه کردی فرع هاست

گفتش آن عاشق بگو کآن اصل چیست

گفت اصلش مردن است ونیستی ست

تو همه کردی نمردی زنده‌ای

هین بمیر ار یار جان‌ بازنده‌ای

هم در آن دم شد دراز و جان بداد

همچو گل درباخت سر خندان و شاد

ماند آن خنده بر او وقف ابد

همچو جان و عقل عارف بی‌کبد

نور مه‌آلوده کی گردد ابد

گر زند آن نور بر هر نیک و بد

او ز جمله پاک وا گردد به ماه

همچو نور عقل و جان سوی اله

وصف پاکی وقف بر نور مه‌ است

تابشش گر بر نجاسات ره‌ است

زآن نجاسات ره و آلودگی

نور را حاصل نگردد بدرگی

ارجعی بشنود نور آفتاب

سوی اصل خویش باز آمد شتاب

نه ز گلخن ها برو ننگی بماند

نه ز گلشن ها برو رنگی بماند

نور دیده و نوردیده بازگشت

ماند در سودای او صحرا و دشت