حمایت از گنج‌نما




 

بخش ۵۸ - مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمی‌خواهم بلکه پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسی است علیه‌السلام در گهواره و یحیی است علیه‌السلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر که از حال ش

یک مریدی اندر آمد پیش پیر

پیر اندر گریه بود و در نفیر

شیخ را چون دید گریان آن مرید

گشت گریان آب از چشمش دوید

گوش ور یکبار خندد کر دو بار

چونکه لاغ املی کند یاری به یار

بار اول از ره تقلید و سوم

که همی‌ بیند که می‌خندند قوم

کر بخندد همچو ایشان آن زمان

بی خبر از حالت خندندگان

باز وا پرسد که خنده بر چه بود

پس دوم کرت بخندد چون شنود

پس مقلد نیز مانند کر است

اندر آن شادی که او را در سر است

پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ

فیض شادی نه از مریدان بل ز شیخ

چون سبد در آب و نوری بر زجاج

گر ز خود دانند آن باشد خداج

چون جدا گردد ز جو داند عنود

کاندرو آن آب خوش از جوی بود

آبگینه هم بداند از غروب

کآن لمع بود از مه تابان خوب

چونکه چشمش را گشاید امر قم

پس بخندد چون سحر بار دوم

خنده‌ش آید هم بر آن خندهٔ خودش

که در آن تقلید بر می‌آمدش

گوید از چندین ره دور و دراز

کین حقیقت بود و این اسرار راز

من در آن وادی چگونه خود ز دور

شادیی می‌کردم از عمیا و شور

من چه می‌بستم خیال و آن چه بود

درک سستم سست نقشی می‌نمود

طفل ره را فکرت مردان کجاست

کو خیال او و کو تحقیق راست

فکر طفلان دایه باشد یا که شیر

یا مویز و جوز یا گریه و نفیر

آن مقلد هست چون طفل علیل

گر چه دارد بحث باریک و دلیل

آن تعمق در دلیل و در شکال

از بصیرت می‌کند او را گسیل

مایه‌یی کو سرمهٔ سر وی است

برد و در اشکال گفتن کار بست

ای مقلد از بخارا باز گرد

رو به خواری تا شوی تو شیرمرد

تا بخارای دگر بینی درون

صفدران در محفلش لا یفقهون

پیک اگر چه در زمین چابک‌تگی ست

چون به دریا رفت بسکسته رگی ست

او حملناهم بود فی‌البر و بس

آنکه محمول است در بحر اوست کس

بخشش بسیار دارد شه بدو

ای شده در وهم و تصویری گرو

آن مرید ساده از تقلید نیز

گریه‌یی می‌کرد وفق آن عزیز

او مقلدوار همچون مرد کر

گریه می‌دید و ز موجب بی‌خبر

چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت

از پی اش آمد مرید خاص تفت

گفت ای گریان چو ابر بی‌خبر

بر وفاق گریهٔ شیخ نظر

الله الله الله ای وافی مرید

گر چه درتقلید هستی مستفید

تا نگویی دیدم آن شه می‌گریست

من چو او بگریستم که آن منکری ست

گریهٔ پر جهل و پر تقلید و ظن

نیست همچون گریهٔ آن مؤتمن

تو قیاس گریه بر گریه مساز

هست زین گریه بدآن راه دراز

هست آن از بعد سی‌ساله جهاد

عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

هست زآن سوی خرد صد مرحله

عقل را واقف مدان زان قافله

گریهٔ او نه از غم است و نه از فرح

روح داند گریهٔ عین الملح

گریهٔ او خندهٔ او آن سری ست

زآنچه وهم عقل باشد آن بری ست

آب دیدهٔ او چو دیدهٔ او بود

دیدهٔ نادیده دیده کی شود

آنچه او بیند نتان کردن مساس

نه از قیاس عقل و نه از راه حواس

شب گریزد چونکه نور آید ز دور

پس چه داند ظلمت شب حال نور

پشه بگریزد ز باد با دها

پس چه داند پشه ذوق بادها

چون قدیم آید حدث گردد عبث

پس کجا داند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش کند

چونکه کردش نیست همرنگش کند

گر بخواهی تو بیابی صد نظیر

لیک من پروا ندارم ای فقیر

این الم و حم این حروف

چون عصای موسی آمد در وقوف

حرف ها ماند بدین حرف از برون

لیک باشد در صفات این زبون

هر که گیرد او عصائی ز امتحان

کی بود چون آن عصا وقت بیان

عیسوی ست این دم نه هر باد و دمی

که برآید از فرح یا از غمی

این الم و حم ای پدر

آمده ست از حضرت مولی البشر

هر الف لامی چه می‌ماند بدین

گر تو جان داری بدین چشمش مبین

گر چه ترکیبش حروف است ای همام

می‌بماند هم به ترکیب عوام

هست ترکیب محمد لحم و پوست

گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست

گوشت دارد پوست دارد استخوان

هیچ این ترکیب را باشد همان

کاندر آن ترکیب آمد معجزات

که همه ترکیب ها گشتند مات

همچنان ترکیب حم کتاب

هست بس بالا و دیگرها نشیب

زانکه زین ترکیب آید زندگی

همچو نفخ صور در درماندگی

اژدها گردد شکافد بحر را

چون عصا حم از داد خدا

ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک

قرص نان از قرص مه دور است نیک

گریهٔ او خندهٔ او نطق او

نیست از وی هست محض خلق هو

چونکه ظاهرها گرفتند احمقان

و آن دقایق شد از ایشان بس نهان

لاجرم محجوب گشتند از غرض

که دقیقه فوت شد در معترض