گفت با درویش روزی یک خسی
که ترا اینجا نمیداند کسی
گفت او گر مینداند عامیم
خویش را من نیک میدانم کیم
وای اگر بر عکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش
احمقم گیر احمقم من نیکبخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت
این سخن بر وفق ظنت میجهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد
< بخش ۱۲۴ - بازگشتن آن...
بخش ۱۲۲ - بیان این خ... >