Logo




 

غزل شمارهٔ ۴۴۲

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست

بر روی و سر چو سیل دوان تا به جوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها

ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم

گاهی چو آب حبس شده در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر

کفلیز می‌زند که چنین است خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه

تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست

من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف

ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو

کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک

از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند

کو های های سرد تو کو های هوی دوست