حمایت از گنج‌نما




 

غزل شمارهٔ ۱۹۶۹

از بدی ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن

زآنکه زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن

گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او

نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن

تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم

ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن

ور بگفتم نکته‌یی هستش بسی تأویل‌ها

گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن

از تو دارم التماسی ای حریف رازدار

حسن ظنی در هوا و مهر من با خویشتن

دشمن جانم منم افغان من هم از خودست

کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن

چونکه یاری را هزاران بار با نام و نشان

مدح‌ های بی‌نفاقش کرده باشم در علن

فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان

بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن

گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است

زآنکه ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن

رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا

بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن

من خودی خویش را گویم که در پنداشتی

رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن

ای خود من گر همه سر خدایی محو شو

کان همه خود دیده‌ای پس دیده خود بین بکن

چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان

کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن