Logo








 

غزل شمارهٔ ۲۱۶۵

فقیر است او فقیر است او فقیرِ ابنِ الفقیر است او

خبیر است او خبیر است او خبیرِ ابنِ الخبیر است او

لطیف است او لطیف است او لطیفِ ابنِ اللطیف است او

امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او

پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او

چراغ است او چراغ است او چراغ بی‌نظیر است او

سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او

جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او

چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم

وگر پنهان کنی می‌دان که دانای ضمیر است او

وگر ردت کنند این‌ها بنگذارد تو را تنها

درآ در ظِلِّ این دولت که شاه ناگریز است او

به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان

به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او

هر آنچ او بفرماید سَمِعنا و اَطِعنا گو

ز هر چیزی که می‌ترسی مُجیر است او مُجیر است او

اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد

چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او

سخن با عشق می‌گویم سَبَق از عشق می‌گیرم

به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او

بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده

مکش اندر برش چندین که سرد و زَمهریر است او

دو دست و پا حِنی کرده دو صد مکر و مِری کرده

جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او

اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی

ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او

ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی

که اندر عشق تُتْماجی برهنه همچو سیر است او

اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی

از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او

دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد

ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او