Logo








 

غزل شمارهٔ ۲۴۳۶

ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی

تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی

من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم

وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی

من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را

آیینه‌ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی

ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من

آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی

شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو

با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی

ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن

روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی

مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان

آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی

ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر

باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی

تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم

بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی

استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم

و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی

شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا

بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی