Logo








 

غزل شمارهٔ ۲۸۶۸

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی

بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا

لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد

چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی

آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند

نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی

بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی

از میان عدم و محو برآوردی سر

بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشادست

تویی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی

آهوان را ز دمت خون جگر مشک شدست

رحمت است آنکه تو بر خون جگر می‌خندی

آهوان را به گه صید به گردون گیری

ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

دو سه بیتی که بماندهست بگو مستانه

‎دو سه بیتی که بماندست بگو مستانه

‎ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی