مغنی غنا را درآور به جوش
که در باغ بلبل نباید خموش
مگر خاطرم را به جوش آوری
من گنگ را در خروش آوری
همان فیلسوف جهاندیده گفت
که چون دانش آمد ره شاه رفت
دهن مهر کرد ز می خوشگوار
که بنیاد شادی ندید استوار
یکی روز کز صبح زرین نقاب
به نظارگان رخ نمود آفتاب
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد به اورنگ خویش
درآمد رقیبی که اینک ز راه
فرستاده هندو آمد به شاه
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم باز خواهید بار
بفرمود شه تا شتاب آورند
مغان را سوی آفتاب آورند
به فرمان شه سوی مغ تاختند
رهش باز دادند و بنواختند
درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه چو آتش برافروخته
چو تابنده خورشید را دید زود
به رسم مغانش پرستش نمود
به فرمان شاهش رقیبان دست
نشاندند جاییکه شاید نشست
سخن میشد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند
به اندازهٔ هر کس هنر مینمود
به گفتار خود قدر خود میفزود
چو در هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن
بسی نکتههای گره بسته گفت
که آن در ناسفته را کس نسفت
فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز در حلقه در گوش کرد
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه
چو گشت از ثنا پیر پرداخته
نقاب سخن شد برانداخته
که تاریک پروانهای سوی باغ
روان شد به امید روشن چراغ
مگر کان چراغ آشنائی دهد
من تیره را روشنائی دهد
منم پیشوای همه هندوان
به اندیشه پیر و به قوت جوان
سخنهای سربسته دارم بسی
که نگشاید آن بسته را هر کسی
شنیدم کز این دور آموزگار
سرآمد توئی بر همه روزگار
خرد رشتهٔ در یکتای توست
درفش گره باز کن رای توست
اگر چه خداوند تاجی و تخت
بر دانشت نیز داد است بخت
اگر گفته را از تو یابم جواب
پرستش بگردانم از آفتاب
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگرباره بر خر توان رخت بست
ولیکن نخواهم که جز شهریار
رود در سخن هیچکس را شمار
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو
جواب سخن فرخ آید ز تو
جهاندار گفتا بهانه مجوی
سخن هر چه پوشیده داری بگوی
جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد
چو کرد آفرینی سزاوار شاه
بپرسیدش از کار گیتی پناه
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟
سوی آفریننده ره چون برم؟
یکی آفریننده دانم که هست
کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
نشانش پدید است و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید
وجودش که صاحب معانی شدست
زمینیست یا آسمانی شد است
در اندیشه یا در نظر جویمش
چو پرسند جایش کجا گویمش
کجا جای دارد ز بالا و زیر
به حجت شود مرد پرسنده سیر
جهاندار پاسخ چنین داد باز
که هم کوتهست این سخن هم دراز
چو از خویشتن روی بر تافتی
به ایزد چنان دان که ره یافتی
طلب کردن جای او رای نیست
که جای آفریننده را جای نیست
نه کس راز او را تواند شمرد
نه اندیشه داند بدو راه برد
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه
خدا را نشاید در اندیشه جست
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
هر اندیشهای کان بود در ضمیر
خیالی بود آفرینش پذیر
هرانچ او ندارد در اندیشه جای
سوی آفریننده شد رهنمای
به غفلت نشاید شد این راه را
که ابر از تو پنهان کند ماه را
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
به ایزد شناسی همین شد قیاس
از این نگذرد مرد ایزدشناس
چو هندو جواب سکندر شنید
به شب بازی دیگر آمد پدید
که هرچ از زمین باشد و آسمان
نهایت گهی باشدش بیگمان
خبرده که بیرون از این بارگاه
به چیزی دیگر هست یا نیست راه
اگر هست چون زان کس آگاه نیست
وگر نیست بر نیستی راه نیست
جهاندار گفت از حساب کهن
به آزرم تر سکه زن بر سخن
برون زاسمان و زمین برمتاز
که نائی به سررشتهٔ خویش باز
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
حصاریست این بارگاه بلند
در او گشته اندیشها شهر بند
چو اندیشه زاین پرده درنگذرد
پس پرده راز پی چون برد
نجوید دگر پردهٔ راز را
خبرهای انجام و آغاز را
بدین داستانها زند رهنمای
که نادیده را نیست اندیشه جای
گر اندیشی آنرا که نادیدهای
چو نیکو ببینی خطا دیدهای
بسا کس که من دیده انگاشتم
خیالش در اندیشه بنگاشتم
سرانجام چون دیدمش وقت کار
نه آن بود کز وی گرفتم شمار
جهانی دگر هست پوشیده روی
به آنجا توان کردن این جستجوی
دگر باره گفتش به من گوی راست
که ملک جهان بر دو قسمت چراست
جهانی بدین خوبی آراستن
چه باید جهانی دگر خواستن
چو پیداست کاینجا توانیم زیست
به آنجا سفر کردن از بهر چیست
چو آنجا نشستنگه آمد درست
به اینجا گذشتن چه باید نخست
خردمند شه گفت: ای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد
که ایزد دو گیتی بدان آفرید
که آنجا بود گنج و اینجا کلید
در اینجا کنی کشت و کارنوی
در آنجا بر کشته را بدروی
در این گردد از حال خود هر چه هست
در آن بر یکی حال باید نشست
دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین
پلست این و بر پل بباید گذشت
به دریا بود سیل را بازگشت
چو چشمه روان گردد از کوهسار
به دریاش باید گرفتن قرار
دگر باره پرسید هندوی پیر
که جان چیست در پیکر جان پذیر
نماید مرا کاتشی تافتست
شراری از او کالبد یافتست
فرو مردن جان و آتش یکیست
در این بد بود گر کسی را شکیست
چو آتش در او گرم دل گشت شاه
به تندی در او کرد لختی نگاه
بدو گفت کاهریمنی سان توست
اگر جانی آتش بود جان توست
نخواندی که جان چون سفر ساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت
چو ز آتش بود جنبش جان نخست
به دوزخ توان جای او باز جست
دگر آنکه گفتی به وقت فراغ
فرو مردن جان بود چون چراغ
غلط گفتهای جان علوی گرای
نمیرد ولیکن شود باز جای
حکایت ز شخصی که او جان سپرد
چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرو مرده فرق
ز جان درگذر کان فروغیست پاک
ز نور الهی نه از آب و خاک
دگر گونه هندو سخن کرد ساز
به پرسیدن خوابش آمد نیاز
که بینندهٔ خواب را در خیال
چه نیرو برون آورد پروبال
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت
چو بیننده آنجاست این خفته کیست
و گر نقشبند آن شد این نقش چیست
به پاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز
خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست
اگر مرده گر زنده بینی به خواب
ز شمع تو میخیزد آن نور و تاب
نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست
نمودهٔ تمنای ادراک توست
گرت در دل آید که راز نفهت
چرا گشت پیدا برآنکس که خفت
روان چون برهنه شود در خیال
نپوشد براو صورت هیچ حال
نبینی کسی کو ریاضتگر است
به بیداری آن گنج را رهبر است
همان بیند آن مرد بیدار هوش
که دیگر کس از خواب و خواب از سروش
دگر باره هندو درآمد به گفت
گهر کرد با نوک الماس جفت
که بی چشم بد شاهیی ده مرا
ز چشم بد آگاهیی ده مرا
چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود را کند چشم زد
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده است بینندهٔ جان گزای
همه چیز را کازمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد
جز او را که هرچ او پسند آورد
سر و گردنش زیر بند آورد
به هر حرفتی در که دیدیم ژرف
درستی ندیدیم در هیچ حرف
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماج گه تیر او شد درست
بگو تا چه نیروست نیروی او
سپند از چه برد آفت از خوی او
چه دانم که من چشم بد دیدهام
پسندیده یا نا پسندیدهام
جهاندار گفتش که صاحب قیاس
چنین آرد از رای معنی شناس
که بر هر چه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر
بر آن چیز کارد همی تاختن
کند با هوا رای دم ساختن
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز باید در آن رخنه راه
هوا گر هوائی بود سودمند
در ارکان آن چیز ناید گزند
مزاج هوا چون بود زهرناک
بیندازد آن چیز را در مغاک
هوائی بد است آنکه بر چشم زد
بد آرد به همراهی چشم بد
ولیکن به نزدیک من در نهفت
جز این علتی هست کان کس نگفت
نه چشم بد است آنچنان کارگر
که نقش روند است پیش نظر
چو بیند عجب کاریی در خیال
به تأدیب چشمش دهد گوشمال
تعجب روانیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او
چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ
کسی را که چشمی رسد ناگهان
دهن درهاش اوفتد در دهان
رسانندهٔ چشم را جوش خون
بخاری ز پیشانی آرد برون
به این هر دو معنی شناسند و بس
که این چشم زن بود و آن چشم رس
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته
فسونگر دگرگونه گفتست راز
که چون به اسپند آتش آمد فراز
رسد بر فلک دود مشگین سپند
فلک خود زره باز دارد گزند
دگر باره هندوی رومی پرست
درآورد پولاد هندی به دست
که از نیک و بد مرد اخترسگال
خبر چون دهد چون زند نقش فال
ز نقشی که از کار ناید برون
به نیک و به بد چون شود رهنمون
چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی
که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
هر آیینه در نقش این گنبد است
اگر نیک نیکست اگر بد بداست
سگالندهٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند
نمودار طالع نماید درست
ز تخمی که خواهد دران زرع رست
خدائی که هست آفرینش پناه
چو بیند نیازی در این عرضهگاه
به اندازهٔ آنکه باشد نیاز
نماید به ما بودنیهای راز
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید
از آن باده هندو چنان مست شد
که یکباره شمشیرش از دست شد
دگر باره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ
چو یکسان بود رنگها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید
جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی
دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی
دو رویست خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش
به روئی کند رویها را چو ماه
به روئی دگر رویها در سیاه
چو هندوی دانا به چندین سئوال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال
به تسلیم شه بوسه بر خاک زد
شه از خرمی سر بر افلاک زد
همه زیرکان بر چنان هوش و رای
دمیدند و خواندند نام خدای