مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
به بوسه غزلهایتر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
گلتر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شبچراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
از آن پیش کایین بتخانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بتخانهٔ خویشتن
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بیوهای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
بهر بقعهای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب میکنند آن گرامی گروه
چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
بر آن فرضه گه خیمهای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیینتر از صد درود
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
خطرناکی کار دانستهام
شدن دور ازو کم توانستهام
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامهها در پسین منزلت
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهانجوی از آن میلگه گشت باز
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سالها دایره ساختی
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
به قیصور میگردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
اگر سازد اینجا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
چو اسکندر آسوده شد هفتهای
نیاورد یاد از چنان رفتهای
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پیرایهشان
یکی بیست میکرد سرمایهشان
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یکباره نوبت فرو کوفتند
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
جهاندار در وقت آن دستبوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی