روزی از رویت، مگر طرف نقاب، افتاده است
در دل خورشید و مه، زان روز تاب، افتاده است
دیده من تا به روی توست، روشن، خانهای است
مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
بس که بارید از هوا، باران محنت، بر سرم
کش به اطراف زجاجی، آفتاب افتاده است
غمزهات دل میبرد، چشم توام، خون میخورد
روز و شب آن در شکار، این در شراب، افتاده است
کرد چشمت، فتنهای پیدا و در هر گوشهای
عالمی بر فتنه بختم به خواب، افتاده است
شد دل بیمار و میخواهد ز لعلت، شربتی
رحمتی فرما، که این مسکین، خراب افتاده است
آفتابی، از من خاکی، جدا خواهد شدن
لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است
برمتاب از من، عنان، آخر که یکسر کار من
رفته است از دست و در پا چون رکاب، افتاده است
تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم
ز آنکه در کویت چو سلمان، بیحساب افتاده است