عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست
کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
روی زرد عاشقان، چون میشود گلگون به می
گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر میخرد عقبی، به تقوی، گو، بخر
لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست
از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست
طلعتش، آینه صنع است و در آیینهاش
جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر میدارد، از روی یقین
در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست
حال بیخوابی چشم من، چه میداند کسی
کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است
ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش
گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست