Logo




 

غزل ۸۱

چه رویست آن که پیش کاروانست

مگر شمعی به دست ساروانست

سلیمانست گویی در عماری

که بر باد صبا تختش روانست

جمال ماه پیکر بر بلندی

بدان ماند که ماه آسمانست

بهشتی صورتی در جوف محمل

چو برجی کآفتابش در میانست

خداوندان عقل این طرفه بینند

که خورشیدی به زیر سایبانست

چو نیلوفر در آب و مهر در میغ

پری رخ در نقاب پرنیانست

ز روی کار من برقع برانداخت

به یک بار آن که در برقع نهانست

شتر پیشی گرفت از من به رفتار

که بر من بیش از او بار گرانست

زهی اندک وفای سست پیمان

که آن سنگین دل نامهربانست

تو را گر دوستی با ما همین بود

وفای ما و عهد ما همانست

بدار ای ساربان آخر زمانی

که عهد وصل را آخرزمانست

وفا کردیم و با ما غدر کردند

بر سعدی که این پاداش آنست

ندانستی که در پایان پیری

نه وقت پنجه کردن با جوانست

< غزل ۸۲

        

غزل ۸۰ >