Logo




 

غزل ۱۰۶

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق

ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست

< غزل ۱۰۷

        

غزل ۱۰۵ >