Logo




 

غزل ۲۱۶

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند

طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال

ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند

تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند

هر که به خیلش درست قامت سرو بلند

عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق

قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند

دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون

تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر

بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند

در نظر دشمنان نوش نباشد هنی

وز قبل دوستان نیش نباشد گزند

این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

می‌نکند التفات آن که به دستش کمند

سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست

با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند

< غزل ۲۱۷

        

غزل ۲۱۵ >