Logo




 

غزل ۲۳۸

بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند

برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند

زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان

تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند

خلقی چو من بر روی تو آشفته همچون موی تو

پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند

زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو

انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند

ما خار غم در پای جان در کویت ای گلرخ روان

وان گه که را پروای آن کز پای نشتر برکند

ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک

بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند

باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری

واله شود کبک دری طاووس شهپر برکند

سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو

کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند

< غزل ۲۳۹

        

غزل ۲۳۷ >