Logo




 

غزل ۲۴۳

زلف او بر رخ چو جولان می‌کند

مشک را در شهر ارزان می‌کند

جوهری عقل در بازار حسن

قیمت لعلش به صد جان می‌کند

آفتاب حسن او تا شعله زد

ماه رخ در پرده پنهان می‌کند

من همه قصد وصالش می‌کنم

وان ستمگر عزم هجران می‌کند

گر نمکدان پرشکر خواهی مترس

تلخیی کان شکرستان می‌کند

تیر مژگان و کمان ابروش

عاشقان را عید قربان می‌کند

از وفاها هر چه بتوان می‌کنم

وز جفاها هر چه نتوان می‌کند

< غزل ۲۴۴

        

غزل ۲۴۲ >