Logo




 

غزل ۲۵۷

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود

دشمن گر آستین گل افشاندت به روی

از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود

گر خاک پای دوست خداوند شوق را

در دیدگان کشند جلای بصر بود

شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد

یار عزیز جان عزیزش سپر بود

یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست

تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی

در پای دوست هر چه کنی مختصر بود

ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج

تیغی که ماه روی زند تاج سر بود

مشتاق را که سر برود در وفای یار

آن روز روز دولت و روز ظفر بود

ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم

آن را که جان عزیز بود در خطر بود

آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد

او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود

با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق

خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود

جانا دل شکسته سعدی نگاه دار

دانی که آه سوختگان را اثر بود

< غزل ۲۵۸

        

غزل ۲۵۶ >