Logo



 

غزل ۳۹۹

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم

نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم

تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم

تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم

خویشتن را به طفیلی به میان اندازم

تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید

سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم

گر به میدان محاکای تو جولان یابم

گوی دل در خم چوگان زبان اندازم

گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست

چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم

یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین

حق علیمست که لبیک زنان اندازم

< غزل ۴۰۰

        

غزل ۳۹۸ >