Logo




 

غزل ۴۲۸

نه از چینم حکایت کن نه از روم

که من دل با یکی دارم در این بوم

هر آن ساعت که با یاد من آید

فراموشم شود موجود و معدوم

ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد

نشاید خوردن الا رزق مقسوم

رطب شیرین و دست از نخل کوتاه

زلال اندر میان و تشنه محروم

از آن شاهد که در اندیشه ماست

ندانم زاهدی در شهر معصوم

به روی او نماند هیچ منظور

به بوی او نماند هیچ مشموم

نه بی او عشق می‌خواهم نه با او

که او در سلک من حیفست منظوم

رفیقان چشم ظاهربین بدوزید

که ما را در میان سریست مکتوم

همه عالم گر این صورت ببینند

کس این معنی نخواهد کرد مفهوم

چنان سوزم که خامانم نبینند

نداند تندرست احوال محموم

مرا گر دل دهی ور جان ستانی

عبادت لازمست و بنده ملزوم

نشاید برد سعدی جان از این کار

مسافر تشنه و جلاب مسموم

چو آهن تاب آتش می‌نیارد

همی‌باید که پیشانی کند موم

< غزل ۴۲۹

        

غزل ۴۲۷ >