Logo




 

غزل ۴۴۰

کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم

چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم

تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او

تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم

لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا

مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان

نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش

تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

< غزل ۴۴۱

        

غزل ۴۳۹ >