Logo




 

غزل ۴۴۹

چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

که قیامتست چندان سخن از دهان خندان

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان

< غزل ۴۵۰

        

غزل ۴۴۸ >