Logo




 

غزل ۴۶۳

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن

اگر هزار جفا سروقامتی بکند

چو خود بیاید عذرش بباید آوردن

چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال

که بوستان امیدم بخواست پژمردن

فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود

نظر به شخص تو امروز روح پروردن

کسی که قیمت ایام وصل نشناسد

ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن

اگر سری برود بی‌گناه در پایی

به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن

به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی

کجا تواند رفتن کمند در گردن

کمال شوق ندارند عاشقان صبور

که احتمال ندارد بر آتش افسردن

گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر

که مذهب حیوانست همچنین مردن

< غزل ۴۶۴

        

غزل ۴۶۲ >