Logo




 

غزل ۴۹۱

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای

من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام

این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای

وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست

حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای

در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود

در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای

ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم

تو سنگ دل حکایت ما درنوشته‌ای

زیب و فریب آدمیان را نهایتست

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای

از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست

آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای

سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

< غزل ۴۹۲

        

غزل ۴۹۰ >