Logo




 

غزل ۴۹۹

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

یا به بستان به در حجره من بازآیی

گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد

که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی

شمع من روز نیامد که شبم بفروزی

جان من وقت نیامد که به تن بازآیی

آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق

تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی

کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی

کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی

مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من

دام زاری بنهم بو که به من بازآیی

من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم

نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی

سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود

هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی

< غزل ۵۰۰

        

غزل ۴۹۸ >