Logo




 

غزل ۵۱۲

همه چشمیم تا برون آیی

همه گوشیم تا چه فرمایی

تو نه آن صورتی که بی رویت

متصور شود شکیبایی

من ز دست تو خویشتن بکشم

تا تو دستم به خون نیالایی

گفته بودی قیامتم بینند

این گروهی محب سودایی

وین چنین روی دلستان که تو راست

خود قیامت بود که بنمایی

ما تماشاکنان کوته دست

تو درخت بلندبالایی

سر ما و آستان خدمت تو

گر برانی و گر ببخشایی

جان به شکرانه دادن از من خواه

گر به انصاف با میان آیی

عقل باید که با صلابت عشق

نکند پنجه توانایی

تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست

شب هجران و روز تنهایی

روشنت گردد این حدیث چو روز

گر چو سعدی شبی بپیمایی

< غزل ۵۱۳

        

غزل ۵۱۱ >