Logo




 

غزل ۵۲۵

اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی

چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت

اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی

نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن

چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی

تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت

که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی

جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل

دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی

شکر در کام من تلخست بی دیدار شیرینش

و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی

دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر

گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی

نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او

که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی

چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی

خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی

هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی

به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی

< غزل ۵۲۶

        

غزل ۵۲۴ >