Logo




 

غزل ۵۹۰

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی

یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار

همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب

دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی

از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز

راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی

هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق

دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی

ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود

لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی

سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل

وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

< غزل ۵۹۱

        

غزل ۵۸۹ >