Logo




 

غزل ۶۱۴

کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی

دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان

یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشته هجران نفسی خوش بنشین

تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی

گر در آفاق بگردی بجز آیینه تو را

صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود

تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند

بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم

عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی

نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز

چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبودست دلت

صورت حال پراکنده دلان کی دانی

نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند

آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش

چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز

لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

< غزل ۶۱۵

        

غزل ۶۱۳ >