دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده شکرآمیز میکنی
حیران دست و دشنه زیبات ماندهام
کهنگ خون من چه دلاویز میکنی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی
< غزل ۶۲۴
غزل ۶۲۲ >