Logo




 

حکایت

شکر لب جوانی نی آموختی

که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی

به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد

سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت بر چهره افگنده خوی

که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست

چرا برفشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات

فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست

که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه‌ای در شنا

برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق

که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی

چو پیوندها بگسلی واصلی