Logo



 

حکایت

جوانی سر از رأی مادر بتافت

دل دردمندش به آذر بتافت

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد

که ای سست مهر فراموش عهد

نه در مهد نیروی حالت نبود

مگس راندن از خود مجالت نبود؟

تو آنی کزان یک مگس رنجه‌ای

که امروز سالار و سرپنجه‌ای

به حالی شوی باز در قعر گور

که نتوانی از خویشتن دفع مور

دگر دیده چون برفروزد چراغ

چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟

چه پوشیده چشمی ببینی که راه

نداند همی وقت رفتن ز چاه

تو گر شکر کردی که با دیده‌ای

وگرنه تو هم چشم پوشیده‌ای