Logo








 

غزل ۲۰

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک

الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند

گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی

که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد

خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند

آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک

عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق

تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند

گل بیخار میسر نشود در بستان

گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

< غزل ۲۱

        

غزل ۱۹ >