Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - تنبیه و موعظت

روزی که زیر خاک تن ما نهان شود

وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را

آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال

مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد

با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما

بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعهٔ ما خبر کنند

هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست

در جستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب

در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست

ما را بدان امید بسی در زیان شود

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما

وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود

یاران و دوستان همه در فکر عاقبت

کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش

و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند

کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

در ورطهٔ هلاک فتد کشتی وجود

نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح

چون بنگریم دیدهٔ ما خون‌فشان شود

باید که در چشیدن آن جام زهرناک

شیرینی شهادت ما در زبان شود

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان

قول زبان، موافق صدق جنان شود

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار

تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند

مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

جان ار بود پلید شود در زمین فرو

ور پاک باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد

وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

از یک طرف غلام بگرید به های های

وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک

جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی

اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست

بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما

محبوس و مستمند در آن خاک‌دان شود

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما

وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس

آن خاک‌دان تیره به ما گلستان شود

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما

آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام

با گریه دوست همدم و هم‌داستان شود

حلوا سه چار سخن شب جمعه چند بار

بهر ریا به خانهٔ هر گورخوان شود

وان همسر عزیز که از عده دست داشت

خواهد که باز بستهٔ عقد فلان شود

میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی

پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود

نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

و آنگه که چند سال برین حال بگذرد

آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود

و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک

و آن جسم زورمند کفی استخوان شود

از خاک گورخانهٔ ما خشتها پزند

و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود

دوران روزگار به ما بگذرد بسی

گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود

تا روز رستخیز که اصناف خلق را

تن‌ها ز بهر عرض قرین روان شود

حکم خدای عزوجل کائنات را

در فصل هر فصیله به کلی روان شود

از گفتن و شنیدن و از کرده‌های بد

در موقف محاسبه یک یک عیان شود

میزان عدل نصب کنند از برای خلق

یک سر سبک برآید و یک سر گران شود

هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن

آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود

بندند باز بر سر دوزخ پل صراط

هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود

و آن کس که از صراط بلرزید پای او

در خواری و عذاب ابد جاودان شود

اشرار را حرارت دوزخ کند قبول

و احرار را عنایت حق سایبان شود

بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه

بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود

بس شخص بینوا که ورا از علو قدر

عشرت سرای جنت اعلی مکان شود

بس پیر مستمند که در گلشن مراد

بوی بهشت بشنود و نوجوان شود

مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام

با صد هزار غصه قرین هوان شود

برگی که از برای مطیعان کشد خدای

عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود

خرم دلی که در حرم‌آباد امن و عیش

حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود

این کار دولتست نداند کسی یقین

سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود