Logo




 

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در پند و اندرز

ای نفس اگر به دیدهٔ تحقیق بنگری

درویشی اختیار کنی بر توانگری

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد

تو نیز با گدای محلت برابری

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند

نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک

با کس به سر همی نبرد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردمست

این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت

دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟

این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب

دل می‌برد به غالیه اندوده چادری

هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند

در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف

با نفس اگر برآیی دانم که شاطری

با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد

ای بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری

هشدار تا نیفکندت پیروی نفس

در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز

در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست

ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری

تا جان معرفت نکند زنده شخص را

نزدیک عارفان حیوانی محقری

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست

ور صورتش نماید زیباتر از پری

گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود

نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری

چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر

دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد

لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست

بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس

کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

باز سپید روضهٔ انسی چه فایده

کاندر طلب چو بال بریده کبوتری

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب

در اوج سدره کوش که فرخنده طایری

آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود

بیدار باش تا پی او راه نسپری

در صحبت رفیق بدآموز همچنان

کاندر کمند دشمن آهخته خنجری

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود

راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری

گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر

در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم

چون کبر کردی از همه دونان فروتری

از من بگوی عالم تفسیرگوی را

گر در عمل نکوشی نادان مفسری

بار درخت علم ندانم مگر عمل

با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

علم آدمیتست و جوانمردی و ادب

ورنی ددی، به صورت انسان مصوری

از صد یکی به جای نیاورده شرط علم

وز حب جاه در طلب علم دیگری

هر علم را که کار نبندی چه فایده

چشم از برای آن بود آخر که بنگری

امروزه غره‌ای به فصاحت که در حدیث

هر نکته را هزار دلایل بیاوری

فردا فصیح باشی در موقف حساب

گر علتی بگویی و عذری بگستری

ور صد هزار عذر بخواهی گناه را

مر شوی کرده را نبود زیب دختری

مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند

تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری

ترک هواست، کشتی دریای معرفت

عارف به ذات شو نه به دلق قلندری

در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن

گر بهتری به مال، به گوهر برابری

ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم

کون خرت شمارد اگر گاو عنبری

فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش

این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری

عمری که می‌رود به همه حال جهد کن

تا در رضای خالق بیچون به سر بری

مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ

لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری

فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل

باری ز تنگنای لحد یاد ناوری

باری گرت به گور عزیزان گذربود

از سر بنه غرور کیایی و سروری

کانجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار

بر هم شکسته صورت بتهای آزری

فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن

مسکین به خشت بالشی و خاک بستری

تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان

بردند گنج عافیت از کنج صابری

پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده‌اند

طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری

آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای

روزی نکرد چون نکشد غل مدبری

زنهار پند من پدرانه است گوش گیر

بیگانگی مورز که در دین برادری

ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک

در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری

دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت

دامن‌کشان سندس خضرند و عبقری

روی زمین به طلعت ایشان منورست

چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری

در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر

خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری

گه گه خیال در سرم آید که این منم

ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری

بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل

با کف موسوی چه زند سحر سامری؟

شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک

در شهر آبگینه فروشست و جوهری