کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.
< حکایت شمارهٔ ۳۸
حکایت شمارهٔ ۳۶ >