مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد گفت هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند
گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین
< حکایت شمارهٔ ۳۷
حکایت شمارهٔ ۳۵ >