دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته
بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم
با آن که بضاعتی ندارم
سر مایه طاعتی ندارم
رسمست که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر
اى بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد
< حکایت شمارهٔ ۴۶
حکایت شمارهٔ ۴۴ >