ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. کسی گفت سعدی چگونه همیبینی این دیبای مُعْلَم برین حیوان لا یعلَمْ گفتم
قد شابه بالوری حمار
عجلا جسدا له خوار
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه و دستار و نقش بیرونش
< حکایت شمارهٔ ۲۶
حکایت شمارهٔ ۲۴ >