منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت
تو بر اوج فلک چه دانى چیست
که ندانى که در سرایت کیست
< حکایت شمارهٔ ۱۲
حکایت شمارهٔ ۱۰ >