Logo




 

حکایت شمارهٔ ۱۱

 

منجمی به خانه در آمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحب دلی که برین واقف بود گفت

تو بر اوج فلک چه دانى چیست

که ندانى که در سرایت کیست