Logo



 

داغ محرومی

ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا

سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی

کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا

هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم

در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا

دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید

خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا

گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست

گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا

کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست

عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا

پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر

جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا

چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی

بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا

        

شمع خاموش >